روزگارم چنین خواست که با تو باشم. با تمام سختیها و بدیهایش و با هر چیزی که از نیکی و سعادت برایمان به ارمغان آورده شد. نیکیهای زمان، گاه و بی گاه، از بالکن روزگار به خانه عشقمان سرکی میکشد و ما از آن، تمام لذتها را میبریم. گاه و بی گاه نیز هوا ابریست و بالکن خیس میشود. آنگاه است که یا به جایی پناه میبریم و یا دست در دستان همدیگر، در دل بارانهای زمانه، قدم میزنیم و از هیچچیزی هراسی نداریم. هم تو میدانی و هم من که روزگار به آدمی امان نمیدهد. سرسختترین دشمن عشق، چیزی جز روزگار و ترکیباتش نیست. شاید اگر خودم بودم هیچچیز جز سکوت را نمیخواستم. شاید خودم را بخواب میزدم و دیگر بیدار نمیشدم؛ اما روزگارم چنین خواست...