آخرای پاییز، یک روز صبح با مادرم در ایستگاه، منتظر اتوبوس ایستتاده بودم. آن روز امتحان علوم داشتم. عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم. باران کمکم شروع شد. مادرم چتر را باز کرد و بالای سر خودش و من گرفت. سرم را پایین انداخته بودم و دلشوره داشتم تا زودتر اتوبوس برسد. یک دفعه صدای مسافرها را شنیدم که میگفتند:«اتوبوس آقای مهربان آمد».
سرم را بلند کردم. اتوبوس دو طبقۀ نارنجی رنگ از دور میآمد. به اتوبوس چشمک زدم و خندیدم. اتوبوس هم به من چشمک زد و خندید. همین که سوار شدیم، دویدم طرف راهپلهها که پشت صندلی راننده بود، تا مثل همیشه بروم طبقه دوم اتوبوس. دستم را به نردهها گرفتم تا از پلهها بروم بالا، به پله سوم رسیده بودم که ناگهان یکی از میلههای نردۀ راهپلهها کنده شد و افتاد کف اتوبوس و صدای بلند افتادن آن در اتوبوس پیچید.