دراین دنیای بزرگ که آسمانش پر از ستارههای تابان است و زمین پهناورش لحظهای از آفریدگان گوناگون آفریدگار یکتا خالی نمیشود، روستای کوچک و دورافتادهای بود که در دامنه کوهی بلند قرار داشت. در آنجا پیرمردی زندگی میکرد که «نوروز» نام داشت. اما چون پیر بود و ریش بلندی داشت، او را «بابانوروز» صدا میزدند.
بابانوروز غیر از خدا هیچ یار و یاوری نداشت. بیشتر مردم روستا او را میشناختند و گاهی به دیدارش میآمدند. تنها دوست صمیمیاش «عموذوالفقار» بود که وسط آبادی، دکان آهنگری داشت. بابانوروز از صبح تا غروب آنجا کار میکرد؛ مزد میگرفت و روزگارش را میگذراند.
روزی از روزها، بابانوروز قصد سفر کرد...