از اتوبوس پیاده میشم و راه میافتم طرف قبرستون. هیچکی دل نمیکنه این موقع شب بیاد این طرفا. همه از قبرستون میترسن؛ اونم تو شب. ولی من نمیترسم. چون آقاجون همیشه میگه: «همهی این قبرستون حیاط خونهی ماست.» آدم که از حیاط خونهش نمیترسه...
خونهمون از اینجا پیدا نیست. باید این خیابون رو برم تا آخر. بعدشم بپیچم دست راست؛ بعدم اینقدر برم تا برسم به درختای کاج. اونوقت تازه چراغ خونهمون پیدا میشه که تو دل بیابون سوسو میزنه.
اما بیشتر شبا اینقدر خستهم که وقتی از اتوبوس پیاده میشم نا ندارم قدم از قدم بردارم. برا همین همینجا وسط قبرستون رو یه سنگ قبر میشینم و خستگی در میکنم. سنگ قبرا همیشه خنکان. آدم هوس میکنه سرش رو روشون بگذاره و راحت بخوابه. اون چند دقیقهای که رو سنگ قبر دراز میکشم، هزار جور فکر و خیال تو سرم میآد. مثلاً اینکه صاحب قبری که روش خوابیدم زن بوده یا مرد، سن و سالش چقدر بوده، چه ریخت و قیافهای داشته...