شهر درحال شلوغ شدن بود. همهمه و شلوغی شهر باعث میشد ترس و اضطراب همهی وجودم را فرا بگرد. هرچه شهر شلوغتر میشد، بیشتر احساس تنهایی میکردم. عجیبتر اینکه سالها از این خیابانها و مغازهها رد شده بودم، اما آنروز همهچیز و همهکس ناآشنا و غریب بود. نه پول درست و حسابی داشتم و نه کسی را که حمایتم کند. به لطف شوهر ملعونم، هیچ آبرویی برایم نمانده بود.
در خیالات خودم غرق بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بیاعتنا از کنارش گذش تم. کمی جلوتر، دوباره و دوباره تکرار شد. با خودم گفتم، خدایا! یعنی تنها راهی که پیش پای من میذاری از خط ممنوعه است؟!