شهر درحال شلوغ شدن بود. همهمه و شلوغی شهر باعث میشد ترس و اضطراب همهی وجودم را فرا بگرد. هرچه شهر شلوغتر میشد، بیشتر احساس تنهایی میکردم. عجیبتر اینکه سالها از این خیابانها و مغازهها رد شده بودم، اما آنروز همهچیز و همهکس ناآشنا و غریب بود. نه پول درست و حسابی داشتم و نه کسی را که حمایتم کند. به لطف شوهر ملعونم، هیچ آبرویی برایم نمانده بود.
در خیالات خودم غرق بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بیاعتنا از کنارش گذشتم. کمی جلوتر، دوباره و دوباره تکرار شد. با خودم گفتم، خدایا! یعنی تنها راهی که پیش پای من میذاری از خط ممنوعه است؟!
بسیار کتاب بی محتوایی بود. همه اش بدبختی بود و بیچارگی بود و هیچ نکته ی اموزنده ای نداشت. فصل های اخر کتاب هم که همه اش میگفت رفتم سر کار و اقای فلان بهم یه پاکت پول داد خوشحال شدم و برگشتم باز دوباره و دوباره و دوباره. واقعا حوصله سربر بود.
حیف از وقتم.