زبانم کرخت شده. از گلو تا قفسه سینهام میخارد. چشمهام میسوزد. آنقدر عطسه کردهام که پهلوهام درد گرفته. چه خوب که باز قرار است یکی بیاید، شاید هم برود که اداره تعطیل است! با این چشمها و دماغ ورمکرده کی حال رفتن به اداره را داشت؟
انگار انتظار معجزه داشته باشم باز قوطی خاکستریرنگ را از روی میز برمیدارم و تکانتکان میدهم. خبری نیست. اسپری تمام شده، باید قرص آنتیهیستامین بخورم. از وقتی که جاجان گفت مادر پارچه سفید گلگشنیزیاش را از بقچه دربیاورد و آویزان کند روی بند رخت ایوان تا بوی نفتالینش برود، هوای خانه سنگینتر شده.
بوهای زمستان سرد و سنگینند. دیر میآیند. دیر آنها را میفهمیم اما به این زودیها هم دست از سرمان برنمیدارند! این را تازه فهمیدهام اما دکتر میگوید چون سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده بوها دست از سرم برنمیدارند و اینطور حریفم شدهاند. چرا؟ به خاطر نوشتههای یحیی و جاجان است یا کارهای یغما؟ شاید هم سرما ضعیفم کرده. سرمای کفِ سیمانی اتاقکی که نمیگذارد استخوانهام گرم بشوند. وگرنه من که تازه چند روز است فهمیدهام یحیی پسر عمهزری نیست!
امروز سهشنبه است. دو روز میگذرد از روزی که جاجان با عصا زد به در بین دو اتاق و من به خیالِ این که بالاخره از خرِ شیطان پایین آمده و میخواهد از زندگی یحیی برایم حرف بزند رفتم به اتاقش و او با دست به دفترهای روی طاقچه بالای سرش اشاره کرد و گفت: «بنویس! بنویس برگ آخر این شهنامه را.» و بعد اعلامیه فوتِ خودش را گفت و من نوشتم بیآنکه بغض کنم. بیآنکه جثه کوچکش را بغل کنم و پُر از بوی تند صابون و گلاب لباسش هی بگویم «خدا نکنه» یا حتی نشان بدهم که جا خوردهام!