سنگ در دست تو دنبال سرم میگردد
اشک چون آینه در چشم ترم میگردد باد
باد شلاق به دست از پیِ من میآید
نعره سر میدهد و دور و برم میگردد
قحطِ مجنون شده انگار که امشب لیلی
در بیابان خطر همسفرم میگردد
موج، لب- تشنه به جانِ جگرم میافتد
کوه چون کاه به دور کمرم میگردد
پیش اشکم عرق میکده کم میآرد
باده همکاسۀ خون جگرم میگردد
عکس خود را که من از آینه بیرونکردم
باز برگشته و در چشم تَرم میگردد
کاغذ تا شدهای را که به بادش دادم
بخت من هست و دگر باره بَرم میگردد
روزیِ من اگر از روز ازل این بوده است
قفسم نیز شبی بال و پرم میگردد