بالهای آنها را میدیدم که مثل تکههای کروم در تاریکی میدرخشیدند؛ در سینهام اشتیاق ناشی از حضور آنها را حس میکردم. نوع پرواز آنها که برای یافتن گُل نبود و فقط میخواستند باد ناشی از بال زدنشان را حس کنند، قلبم را میشکافت.
در طول روز صدای آنها را میشنیدم که در دیوارهای اتاقم تونل میزدند: صدایی شبیه به پارازیت رادیویی که از اتاق بغلی میآمد و آنها را مجسم میکردم که دارند دیوارها را تبدیل به شانههای عسل میکنند و از آن جا عسل تراوش میکند تا من آن را بچشم.
سر و کله زنبورها از تابستان ۱۹۶۴ پیدا شد، تابستانی که من چهارده ساله شدم و مسیر زندگیام کاملاً تغییر کرد، منظورم این است که مسیر زندگیام واقعا و به طور کامل تغییر کرد. حالا که به گذشته نگاه میکنم، باید بگویم که زنبورها را برای من فرستاده بودند. میخواهم بگویم آنها همان طور که جبرئیل، فرشته الهی، بر مریم پاکدامن نازل شد، بر من آشکار شدند و وقایع چنان رقم خورد که اصلاً انتظار نداشتم. میدانم که نباید زندگی کوچکم را با او مقایسه کنم؛ اما باور دارم که این مسئله برای او اهمیت چندانی ندارد؛ بعدا دلیلش را خواهم گفت. فعلاً همین قدر بگویم که با وجود تمام اتفاقات تابستان آن سال، هنوز هم حس خوبی نسبت به زنبورها دارم.
اول جولای ۱۹۶۴، توی رختخوابم خوابیده بودم و منتظر بودم زنبورها پیدایشان شود، به چیزی فکر میکردم که روزالین درباره ملاقاتهای شبانه با زنبورها گفته بود.
او گفته بود: «زنبورها قبل از مرگ جمع میشوند.»