ابراهیم در میان خواب و بیداری بر صندلی نشسته بود و میپنداشت خواب بدی میبیند. در فروشگاه آهلنس بود، در اتاق سرد و ناخوشایند انتظامات.
زیر چراغهای پرنور، برهنه بود و تنها شورت به پا داشت. از وضعیتی که دچار شده بود چنان خجالت میکشید که نمیدانست چه کند. چشمهایش را میبست و سعی میکرد همانجا بخوابد. مأموران انتظامات فروشگاه بزرگ با هم حرف میزدند و در باره سپردن ابراهیم به دست پلیس بحث میکردند. او دستگیر شده بود و همه چیز بینهایت شرمآور بود.
اکنون چه باید میگفت به این مأموران انتظامات؟ آیا باید از کودکیاش میگفت که در اعماق فقر سپری شده بود یا از آنچه در کازابلانکا بر سرش آمده بود؟ آیا باید میگفت که در ناخودآگاهم رسوباتی مانده است که قادر به زدودنشان نیستم؟ مأموران انتظامات این کشور مرفّه مگر میتوانستند این را که او از چگونه جهنمی آمده است، درک کنند!