نگاهی به زیلوی کف اتاق انداخت، هیچ نشانهای از عاجهای خاکیپوتینها بر تن نازک زیلو ندید. نفر اول او بود. خندید. یخچال نفتی کهنه و خاموش، کنج دیوار پس نشسته بود و گلهای کاغذی رز و بنفشه در گلدان سفالی سفید بینفس مانده بودند.
وقتی سیاهی چشمهای گروهبان به سمت آنها چرخید، گلدان دیگری روی یخچال نبود و گلهای کاغذی در برابر پوتینهای سیاه تاب نیاوردند.
ننوی نوزاد خانه هنوز با خیال او تاب میخورد، امّا سایهای هم در آن نبود تا به خواب رود. روی تاقچه، تنها آیینهای ترکخورده نشسته بود که انعکاس هیچ تصویری را در خود نداشت. پسرکی تیزهوش، نمرۀ بیست کارنامۀ خود را کف اتاق به نمایش گذاشته بود، امّا گروهبان حوصلۀ دیدن آن را هم نداشت. درهای کمد هنوز بسته مانده بود. نگاهش قفل کمد را نشانه رفت. زهرخندهای زد که بوی پوچ تاراج میداد، و بعد نگاهی مشوش و نگران به در اتاق انداخت. جملات گنگی از لای دندانهای زردتابش بیرون ریخت. لبهای زمخت و کبودش را روی هم فشرد. میباید شتاب میکرد. به سرعت خود را به کمد رساند. پای راست جلوی پای دیگر، نقشی تازه بر روی زیلو نگاشت. سلاح را به دست چپ سپرد. با گام بعدی درست مقابل کمد بود. با خود فکر کرد: «طلا؟ یا پول یا...؟» دست به ماشه برد، روی رگبار: تق تق تق... جنازۀ مغزپستهای در کمد دهان باز کرد.