روزی که جهان اولین تماس تلفنی را از بهشت دریافت کرد، تس رافرتی داشت قوطی چای را باز میکرد.
درینگ، درینگ!
صدای زنگ تلفن را نشنیده گرفت و ناخنش را داخل نایلون فرو کرد.
درینگ، درینگ!
بالاخره آن را پاره کرد، کل پوشش نایلونی را درآورد و آن را در دستش مچاله کرد. میدانست اگر تلفن یک زنگ دیگر بخورد، پیغامگیر فعال میشود.
درینگ...
«بله!»
دیر شده بود.
زیر لب گفت: «وای از دست این تلفن.» صدای پیغامگیر را از پشت کانتر آشپزخانه شنید.
«سلام، من تس هستم. لطفا نام و شماره تلفن خود را بفرمایید تا با شما تماس حاصل شود. متشکرم.»
صدای بوق ضعیفی پخش شد. تس بیحرکت ایستاد و گوش کرد و بعد...
«من مادرت هستم... باید یه چیزی رو بهت بگم.»
تس نفسش را حبس کرد. گوشی از دستش افتاد. مادرش چهار سال پیش فوت کرده بود.