داس را انداخت، نه تنها جان ریسمان که تنگ را هم درجین درجین کرد. آنقدر ضربه زد که وقتی به خودش آمد داس کند شده و باید تیزتر میشد که اگر اینبار راستی راستی خودش بود، بتواند با یک ضربه چند قسمتش کند.
یادش میرفت که با دیدنش باید بخواند:
ـ یا کوکج، یا کوکج، یا کوکج، کوکبون، کوکبون، کوکبون، سلامون حول من الرحیم، یظلون، یجوفون، تعل، تعلیل، مرمیت، بعبریت، الی نزاله الاخر...