به ساعت رو به رویم نگاه میکنم، هفت را نشان میدهد. ساعت هفت صبح. هفت صبح، از سال ۱۳۳۵. سال اول دبستان تا اکنون ساعت هفت صبح. ساعتی با این وسعت. با این نزدیکی و با این پررنگی. ساعتی که کاملترین ساعت روزگارمن است. تصور میکنم وقت آن رسیده است که کمی سخن بگویم رنجهایم را مرور کنم اما من که اصلا رنجی نبردهام، چون هیچکس تاکنون از من گلهای فردی نشنیده است. بنابراین من برای آنان آدمی بیرنج و درد به نظر رسیدهام. حتی وقتی پدر هم مرد، کسی از من چیزی نشنید. دربسیاری موارد دردهای شخصی دیگران هم، دردهای شخصی من به حساب میآید. تمامی نابسامانیهای کشور نه که تمام جهان، مشکلات خصوصی من هستند. تصور میکنم وقت آن رسیده است درباره خودم چیزهایی بنویسم. شاید همین روزها بیماری لاعلاجی مثل سرطان و امثال آن به سراغم بیاید و فرصت از دست برود؛ شاید هم همین لحظه، سرطان داشته باشم، زیرا در آخرین آزمایش خونی که داشتم، یکی از پزشکان به نوعی عنصر بدخیم در درونم، مشکوک شده بود. در هرصورت برای من آنچه مهمتر از این بیماریها و مسایل است، عبور از این تنگنایی است که اکنون در ساعت هفت صبح در آن گرفتار شدهام. پس باید سخن بگویم پیش از آنکه دیرشده باشد.