[صحنه نشانگر خیمهایست که دورتادور آن پر از وسایل مربوط به آهنگریست. وسایلی مانند میخ، شمشیر و سایر ملزومات دستساز مربوط به این حرفه. میز کار آهنگری میان صحنه قرارگرفته. کورهای آتشین کنار آن است. چند کوزه آب نیز اطراف میز اند.
مرد آهنگر با لباس کار (پیشبند و سربند) انبری در دست دارد، تکهای آهن را درون کوره برده و سپس بیرون میآورد. روی میز گذاشته و چند ضربه به آن وارد میکند و به آبی که کنارش است فرو میبرد. زن آهنگر گوشهای از صحنه نشسته و مشغول دوختن لباس آهنگر است.]
زن: من هنوز ماندهام، تو چهطور شد که زندگیمان را جمع کردی و من را آوردی میان این بیابان! که چه بشود؟ به چه امیدی؟ به امید اینکه شاید روزی اینجا گذر لشگری به ما بیفتد و تو سفارشی بگیری؟ یا به امید اینکه جنگ میان دو طایفه در بگیرد و تو برایشان سلاح جنگی درست کنی؟
[مرد آهنگر به زن نگاه کرده و لبخند میزند. دوباره مشغول به کار خود میشود.]
زن: (با صدای بلندتر) با تو هستم مرد! چرا چیزی نمیگویی؟