او عینک دودیاش را برداشت. همه از جا پریدند و سر و صدا به راه انداختند. از چشمان جیسی نور طلایی غلیظی در تاریکی اتاق پذیرش میتابید. هیچکس نمیتوانست به چشمان طلایی او نگاه کند، حتی همکارانش. جیسی با حالتی عادی دور و برش را نگاه کرد. چشمانش بهشدت میدرخشید، انگار نور خورشید بود که از میان چشمهای او میدرخشید. بعد عینک دودی را به چشم زد و آن را روی بینیاش به بالا هل داد تا حتی یک شعاع نور هم بیرون نتابد.
همۀ حضار کمی راحت شدند. جاناتان و تام که مجذوب شده بودند، به او خیره شدند. سالی که واقعاً ترسیده بود، با دهان باز به جیسی نگاه کرد. ناخدا خورشید با ذوقی کودکانه به او نگاه کرد و لبانش بیصدا کلمۀ بینظیر را ادا کرد... فلیسیتی آرام سرش را چرخاند و به جیسی خیره شد. نور طلایی چشمان جیسی به روح او دست یافته بود. فلیسیتی اطمینان پیدا کرده بود. شخصیت و هویت بهتدریج به چهرهاش بازگشت و صاف روی صندلی نشست.
درحالیکه همه کمی گیج و بیشتر مطیع بودند، جیسی از فرصت استفاده کرد. آرام و بادقت شروع به حرف زدن کرد و دربارۀ اتفاقهایی که رخ داده بود، به آنها گفت و نظریۀ خودشان را شرح داد...