حنا بیبرو برگرد یک روشنفکر تمامعیار بود. شب و روز مطالعه میکرد. با دوستان هنرمندش که اصلاح نمیکردند و به لباسهایشان سنجاق قفلیهای بزرگ آویزان میکردند، کافه میرفت. با آنها سیگار میکشید، در باره تئوری بنیادین هنر بحث میکرد، فیلمهای کارگردانهای مریض دنیا را رد و بدل میکرد و البته کمی افسرده بود. حنا تنها بود. اصولش هیچوقت به او اجازه نمیدادند زندگیاش را با کس دیگری شریک شود، چون این نوع شراکت را مرگ هویت فردی و مغایر با روح آزادی انسان میدانست. دقیقترش این بود که به عشق هم نمیتوانست فکر کند، چون اصولاً چیزی به این نام وجود خارجی ندارد و تخیل محض است. شده بود گاهی توی این رفت و آمدها از کسی خوشش بیاید، اما روشن است که میدان دادن به این افکار، از شاخصههای فرهنگ رشدنیافته است و داشتن چنین حسی حتا در پنهانیترین لایههای درون هم، بیظرفیتی به حساب میآید.
بنابراین زود به خودش نهیب میزد و خیالات را از سرش دور میکرد. چون فقط کمی اگر وا میداد، خیالزدگی درست مثل آنفولانزا قدرت حرکت و فعالیت او را میگرفت. اما من میگویم باز جای شکرش باقی است که خیالها هم مثل ویروسها نیمه عمر معلوم دارند، باید یک گوشه بیفتی و ولشان کنی تا دورهشان بگذرد، باید عرق سرد کنی و تبت ببرد تا خلاص شوی. تا از جایت بلند شوی و به زندگیات برسی.