معشوق زمانی تو را فرمان خواندن داد که معصومانهترین فریاد انسان از پاهای جستجوگر تاولزدهاش قلب سختترین صخرهها را میلرزاند.
انسان «بلی» گفتهای که پابهپای پیامبران، از آدم تا مسیح درس عبودیت خوانده بود، فارغ از مرور مکرر کلاسهای پیشین، معلمی را جستجو میکردند که عمیقترین و ظریفترین نیازهای همیشهاش را اقناع کند.
معبود زمانی تو را دعوت به خواندن کرد که گوش دل تمامی محرومان تاریخ در انتظار شنیدن کلام تو لحظه میشمرد.
تو زمانی لب به اجابت گشودی که فرشتگان را تاب نگریستن در جهلستان کفر زمین نبود.
معشوق لحظهای تو را یافت و برگزید که در جستجوی ظرفی به گنجایش بینهایت، گلِ تمامی آدمیان را با محک علم لایتناهی خویش آزموده بود.
و تو که با خواندنت سرنوشت تاریخ را رقم میزدی و کشتی جاودانۀ هدایت را بر زلال فطرت انسانهای همیشه، بادبان میکشیدی.
تو که با خواندنت شکوفههای امید را بر شاخۀ درخت وجود مینشاندی، تو که با خواندنت عشق را جان دوباره میبخشیدی.
تو که با خواندنت ایثار را توان ایستادن میدادی.
تو که با خواندنت خورشید هدایت را از ظلمت «نه توی» جهالت بیرون میکشیدی.
تو که با خواندنت غبار کهنه از چهرۀ دردآلودۀ مستضعفین جهان میتکاندی و رمق در پاهایشان میریختی و غرور در نگاهشان و خنده بر لبانشان؛ تو که با خواندنت مشیت بالغۀ خداوندی را پاسخی عارفانه میگفتی.
طبیعی بود که تأمل کنی و بلرزی آنچنان که ضربان قلب تو را فرشتگان آسمان بشنوند.
طبیعی بود که عرق پیشانی تو را بالهای تواضع جبرئیل بروبد.
طبیعی بود که فلق، سرخی آن لحظۀ چهرۀ تو را به یادگار همیشه بگیرد، چرا که تو تنها برای آن زمان و مکان نمیخواندی.
تو خواندی، آن چنان رسا که خون در رگهای منجمد محرومین تاریخ دواندی.
تو خواندی، آن چنان شیوا که پشت خمیدۀ مستضعفان با جوهر کلام تو استقامت یافت.
تو خواندی، آن چنان بلند که محکمترین ستونهای ظلم در دورترین نقطۀ تاریخ از کلام تو لرزید.
و تو آنچنان استوار خواندی که از ورای مظلومیت چهارده قرن اکنون ما کلام تو را از حلقوم فرزندت شنیدیم.
و گوش به زبان و جان به آوای تو سپردیم.
آنچه ما را از خواب غفلت دیرینه برانگیخت، آنچه گره در مشتهای ما انداخت و آنها را به هم گره کرد.
آنچه فریاد مظلومیت ما را به آسمان پاشید.
آنچه رمق شکستن پایههای ظلم را در دستهای ما انداخت.
همان کلام تو بود که از حنجرۀ مبارک فرزندت طلوع کرد.