آخر دیشب که میآمدم خانه با چند نفرحرفم شد، ولی درس حسابی بهشان دادم. بماند که کتک سیری هم خوردم. رفتم لب پنجره تا لباسهام را بتکانم، دیدم دوباره پسر همسایه با دختر آن همسایه گرم عشق بازی و بگو بخندند، باسنگ ریزه پای کوزه کله پسره را نشانه گرفتم؛ ای..، واقعاً آدم اینها را که می دید نمی دانست چی بگه. تمام فکر وزندگیشان در همین مسائل خلاصه بود؛ بوی خامی میدادند.
یکم پول از سر کشوم برداشتم و رفتم توی کوچه. دیدم همین پسره آمد برایم گردن کلفتی کند،یقشو گرفتم پام را انداختم پشت پاش خورد زمین.کمربند را از کمرم کشیدم و سه چهار تا چپ و راست زدم روی کمرش، ولش کردم که بروم شروع کرد حرفهای نامربوط بزند، برگشتم این بار با سگک کمربند، یک حال حسابی بهش دادم، که صدای غلط کردمش در آمد، آخر کار همان طور که خوابیده بود روی زمین،با پا دو تا زدم توشکمش تا دیگر پرویی نکند.
دختره شروع به داد و بیداد کرد:
- کشتیش احمق، برو گم شو
بعد به طرفم آمد خواست با کیفش مرا بزند جاخالی دادم؛ چادرش را گرفتم،گفتم
- یعنی چادر هم سرت کردی.
آخراین دختره خیر سرش چادر سرش میکرد، اما کاش این قماش آدمها از چادر استفاده نمیکردند،ولی یکم سر سنگینتر بودند. به اسرار ننه باباشان یک چادر سر میکردند و دیگرهیچی. لباسی میپوشیدند که اگر باد میزد زیر چادرشان از لباس نازک تن و بدنشان پیدا بود، هفت قلم آرایششان هم کامل بود. اینها فکر میکردند؛ اگر چادر سرشان کنند،همه چیز حله. رو به دختره گفتم:
- بابات که خیلی تعصبیه؟ میدونه دخترش با این پسره میگرده؟