صورتش را در تاریکی شب نمیدیدم، اما رد اشک روی گونههایش برق میزد.
- هنوز نرفته دلتنگ بقیع شدهام. از مدینه هم که بروم نیمی از من اینجا میماند.
- فاطمه جان من هم دلم برای بقیع تنگ میشود. برای مدینه النبی... برای مزار پیامبر...
دستش را بر مزار پیامبر کشید: شاید دیگر زیارت پیامبر قسمتمان نشود...
دستش را گرفتم: کم مانده پیمانه عمر من پر شود، اما تو که قرار نیست تا ابد در خراسان بمانی.
جوابم را نداد. گفتم: فقط برای دیدن ابوالحسن میروی، یا قرار است برای همیشه در خراسان بمانی؟
- فقط خدا میداند...