وقتی صبح روز بعد بیدار شدم، پلکهایم سنگین بود. وقتی پف دردناک دورشان را میمالیدم از اینکه همهچیز را برای مکسون گفتم احساس راحتی میکردم. بهنظر خندهدار میرسید قصر (این قفس زیبا) تنها مکانی بود که توانست احساست درونی مرا از عمق دلم بیرون بکشد و علنی کند. قولی که شب پیش مکسون داده بود در ذهنم زنده شد و اطمینان پیدا کردم که جایم در قصر محفوظ است. مراحل حذف تدریجی سیوپنج دختر برای انتخاب یک نفر توسط او ممکن بود هفتهها یا شاید ماهها بهطول بیانجامد.
زمان و مکان تنها احتیاجات من بودند. مطمئن نبودم هیچوقت بتوانم اسپن را فراموش کنم. مادرم میگفت عشق اول تا آخر عمر از دل آدم پاک نمیشود اما شاید میتوانستم با گذشت زمان، دیر یا زود به این احساس عادت کنم یا با آن کنار بیایم. زمان همهچیز را بین ما تعدیل میکرد.