دمپایی خیس را
بر موزاییکها
جیغ کوچکی کشید
و از دهان شیشهای مغازه
به بیرون قی شد.
با گوشهی روسری ریمل و اشک روی گونهاش را گرفت
گرمی بغضی که میجوشید را قورت داد
و بیرمق راه افتاد.
در گنگی کمنور غروب
و پچ پچ سایههایی که او را میگذشتند،
صدای اذان و بوق ماشینها به هم میآمیخت...