یک روز صبح جیم و دو تا از دوستانش تینی و تینا کوچولو برای بازی کنار رودخانه رفته بودند. تینا روی سبزهها نشسته بود و با گلهای قشنگ و خوشبو برای خود و مادرش خانم سارا، گردنبند درست میکرد. تینی و جیم هم با سنگریزهها بازی میکردند.
اما هر دوی آنها حوصلهشان سر رفته بود. جیم نگاهی به تینا کرد و سپس به تینی گفت: «هی! دوست داری کمی سر به سر خواهرت بگذاریم؟» تینی گفت: «مثلاً چه کار کنیم؟» جیم دهانش را به گوش تینی نزدیک کرد و چیزی به او گفت. بعد هر دو آهسته خندیدند. آنها طوری که تینا متوجه نشد کمی دور شده و پشت درخت بلوط کنار رودخانه پنهان شدند.
تینا که حلقههای گل را درست کرده بود، یکدفعه متوجه شد که برادرش و جیم آنجا نیستند. او آنها را صدا زد: «تینی... جیم... شما کجائید؟» ناگهان از پشت درخت بلوط پیر صدای بلند و غریبی شنید، و بعد یک موجود ترسناک را دید...