هفت سالم بود که همسایۀ ما شدند... توی یک کوچۀ بنبست بودیم... ما ته کوچه بودیم بعد ممدحسن اینا و بعد آنها آمدند...
مادرم دعوایم کرده بود که چرا وقتی بابا نیست تا سر شب بیرونم...
من هم از خانه بیرون زده بودم که اصلاً شناسنامهام را بده میخواهم بروم...
قبلاً کریم تیزی را دیده بودم که با ننه کریم دعوایش شد و این را که گفت ننۀ کریم به هول و ولایش افتاده بود.
اما مادر من که ننه کریم نبود.
جارویش را برداشت و سه چهار تا مشتیاش را زد به ناکجایم و بعد رفت تو.
آمد کنارم و گفت:
ـ چرا با مامانت دعبا میتُنی.
نمیدانم توی کدام فیلم استقلالداشتن را یاد گرفته بودم که گفتم:
ـ نمیذاره استقلال داشته باشم... بزرگ شدم... نمیدونه من چندسالمه؟
با چشمهای مثل گربهاش نگاهم کرد و گفت:
ـ خب مامانت خیلی چندسالشه تو نباید باهاش دعبا بُتُنی.
همان موقع بود که احساس عشق عجیبی به من دست داد... یعنی نمیدانستم عشق چیست ولی خب دلم میخواست توی خالهبازیهایش بابای عروسکهایش شوم...