صبح یکشنبه، رامونا و بئاتریس هنوز تصمیم داشتند که تا هنگام شام، دخترهای بسیار خوبی باشند. بنابراین، بیآنکه کسی صداشان بزند، از خواب بیدار شدند، سرِ اینکه چه کسی اول، فالش را از روزنامه بخواند، جر و بحث نکردند، از نانی که مادرشان برشته کرده بود، تعریف کردند و تر و تمیز، با موهای آراسته و لبخند به لب، زیر نمنم باران، به مدرسهی یکشنبه رفتند.
پس از برگشتن، پیش از آنکه کسی به آنها یادآوری کند، اتاقشان را مرتب کردند. سرِ ظهر، بدون بهانهگیری، ساندویچهایی را که میدانستند با گوشت زبان چرخکرده، درست شده است، خوردند. اضافه کردن کمی چاشنیِ تُرش، دخترها را گول نزد، ولی در هر حال مزهی زبان را بهتر کرد. دخترها در حالیکه مراقب بودند اصلاً به طرف یخچال نگاه نکنند تا مادرشان یادِ شام پختن آنها نیفتد، ظرفها را خشک کردند.
آقا و خانم کوییمبی شاد و سرحال بودند. در واقع، تمام افراد خانواده به قدری غیرطبیعی خوش و خرم بودند که رامونا بدش نمیآمد کسی حرفی ناجور بزند و جوّ را عوض کند! بعدازظهر، هنوز وضع دخترها روشن نبود. آیا واقعا باید شام تهیه کنند!؟