با دقت به سر و ته خیابان نگاه کردم. کسی آن دور و بر نبود. خوبه. کسی مراقبم نبود.
برگهای تابستانی درختها زیر نور گرم خورشید برق میزدند. خانهها و چمنها آنقدر روشن و براق بودند که مجبور بودم چشمهایم را نیمهباز نگه دارم. وارد حیاط جلو خانهی آقای مککلاچی شدم.
مککلاچی تو خانهی قدیمی و بزرگ روبهروی ما زندگی میکند. آدم بدجنسی است و همه ازش متنفرند. سر طاس و صورت قرمزی دارد و از لاغری، دوقلوی خلال دندان است! شلوارش را آنقدر بالا میکشد که کمرش تقریباً زیر بغلش قرار میگیرد.
با آن صدای زیر و گوشخراشش سر همه داد میزند و مدام دارد دنبال بچهها میدود و از چمن جلو خانهاش بیرونشان میکند ـ حتی دنبال بچههای تازهواردی مثل من و کیلا. این آقا حتی با سگ ما هم بیرحمی میکند، با دوستداشتنیترین سگ شکاری طلایی که دنیا به خودش دیده. اسم سگمان آقای فینیس است اما من آقا فین صدایش میکنم.