بچهها دویده بودند بالای یک تپهی شنی و از آنجا به محوطهی خالی و بزرگ دیگری نگاه میکردند.
اِلفی پرسید: «کجاست؟ پشت اون کپهی علف؟»
زاغی با غصه گفت: «آوو، نه. اون علفها رو با موش عوضی گرفتم.»
ـ نگاه کن! آخه میشه اون باشه؟
زاغی به دوردست زل زد و... چیزی شبیه موش را دید که از یک تپهی طلاییرنگ بالا میرفت.
داد زد: «وایسا!»
و هر دو از بالای تپهی شنی دویدند پایین و رفتند دنبال موش. اِلفی بدجوری شرمنده بود.
همینطور که میدویدند، زاغی گفت: «نمیتونی با کمانت مجبورش کنی وایسه؟»
ـ نه! ممکنه عوضی سرخش کنم. خودت که میدونی من هنوزم بلد نیستم درست باهاش کار کنم.
زاغی یاد خودش افتاد که در اثر اشتباه اِلفی، تبدیل به قالب یخ شده بود و زیرلبی گفت: «اینو که راست میگی.»
ـ چی گفتی؟
زاغی لبخند زد و گفت: «هیچی! هیچی! زود باش، باید خودمونو بهش برسونیم.»
اِلفی نفسزنان گفت: «ببین این موجود نیموجبی چقدر تند میدوئه.»
دویدن روی ماسه کار سختی بود. از آن سختتر، بالا رفتن از تپهی شنی بزرگی بود که موش ازش بالا رفته و خودش را به آن طرفش رسانده بود. داغی هوا هم کار را مشکلتر میکرد. وقتی رسیدند بالای تپه، هر دو از خستگی بیجان بودند.