هیولا را لب صخرهای مشرف به دریاچه پیدا کردیم. من و برادرم پس از سه روز تلاش طاقتفرسا، با عبور از هزارتوی غارهای بیشمار، لانهاش را بر فراز قلهی کوهی یافته بودیم. اینک او را میدیدیم که با پولکها و خزهای رنگپریدهاش زیر نور مهتاب بر گنجینهاش چنبره زده بود.
از حضور ما آگاه بود. بیتردید بوی ما را در حال نزدیک شدن حس کرده بود و بینی فراخش بوی عرقِ وحشتِ ما را به درون میکشید. با رخوت، سرِ کاکلدارش را کمی بالا آورد. با جابهجا شدنش، صدای جیرینگ جرینگ سکهها و جواهرات بلند شد.
شمشیر به دست، خطاب به برادرم که تیغ شمشیر او نیز میدرخشید، فریاد زدم: «کارش را بساز!»
سرعت ضربهی هیولا باورنکردنی بود.