اولین چیزی که میفهمم این است که پتویم سر جایش نیست. آخرین بخش آداب شبانگاهیام بالاکشیدنش تا چانه است و آن هم هیچوقت پایین نمیافتد، حتی اگر با بدترین کابوسها دست و پنجه نرم کنم.
اما یک چیزِ دیگر هم سر جایش نیست، اینکه سعی میکنم تکان بخورم و با اینکه ظاهراً فلج نشدهام، دستهایم به تنم چسبیده. ذهنم کند شده و وحشت رفته رفته فرا میگیردم. دست و پا میزنم، به چپ میچرخم و یک بازو را رها میکنم.
دست لرزانم بالا میرود. هنوز چند سانت بالاتر نرفته که به سنگی سرد میخورد. پلک میزنم. نوک مژههایم به پوستم میخورند و دوباره سر جایشان برمیگردند، که همین یعنی چشمهایم بازند. تاریکیِ راکد و فشرده آنقدر غلیظ است که نمیتوانم دستِ لرزانم را ببینم، حتی وقتی بازویم را خم میکنم و انگشتهایم را روی چشم راست، و بعد چپ فشار میدهم ـ آرام، خیلی آرام ـ تا خیالم جمع شود هر دو سرجایشان هستند و از کاسه درنیامدهاند.
چشمهایم سالِمند اما وقتی متوجه شکلِ زندانم میشوم، خاطرجمعیام به سرعت از بین میرود. وقتی که بالش نازک زیر سرم را حس میکنم، شیبِ سنگ سرد و آستر مخملی را...
این تاریکی، تاریکیِ تابوت است.