این یک ابر خواب بزرگ است که وسط یک شب گرم تابستان بالای سر دایناجادو ظاهر شد. دایناجادو یکهو لرزید. توی ابر خواب، گلولههای سفیدی را میدید که تَلق تلوق، پَلق پلوق از آسمان روی جزیرهی دایناسورها میافتاد. او یکی از گلولهها را برداشت، اما دستش یخ زد و آن را فوری به زمین انداخت. از خواب پرید، به دور و برش نگاه کرد. خانهاش مثل همیشه گرم بود. دایناجادو از کلبهی کوچکش بیرون رفت، به آسمان نگاه کرد. صاف بود و ستارهها مثل همیشه میدرخشیدند.
با خودش گفت: «چه خواب وحشتناکی بود! حتماً زیادی برگ بامبو خوردم. باید حواسم به خوردنم باشد.»