وقتی زاغی با اِلفی آشنا شد، اسمش زاغی نبود. اسم آن دختر هم اِلفی نبود. هنوز نه.
شبی که آن دوتا با هم آشنا شدند زاغی ـ که به زودی اسمش همین خواهد شد ـ مثل همیشه خوشحال و خندان نوک یک درخت بلند، یعنی بلندترین درختی که پیدا میشد، خوابیده بود. نصفه شب بود و هیچ صدایی از آن جنگل بزرگ و بی سر و ته در نمیآمد. نه خفاشی به این طرف و آن طرف خیز برمیداشت، نه هوهوی دلهرهآوری از دهن جغدی درمیآمد. خلاصه کنم، هیچ خشخش و پچپچی نمیآمد.
از آن سکوتها که معنیاش این بود: بپا ـ که ـ داره ـ یه ـ اتفاقی ـ میافته.
و عجیب است که بعد... اتفاق خیلی بدی افتاد.