این صدای ریختن ترسم بود که از توی قلبم افتاد توی شکمم، نفس عمیقی کشیدم، دستم را از روی صورتم برداشتم. دایناسور ثابتِ ثابت بود، فقط یک تصویر نقاشی روی صفحهی لپتاپم. با خودم گفتم: «این باید یک شوخی مسخره باشد، حتماً یکی از پسرهای احمقِ توی گیم نت است که خواسته حالم را بگیرد!»
آخر چشم ندارند ببینند من تمام مرحلههای گیمها را ببرم و یک هفته بازی مجانی جایزه بگیرم. خواستم بیخیال داینامِیل شوم.
داینامِیل!!!!!
(عجب واژهی زیبایی یکهو اختراع کردم. درست مثل شیرکاکائو. حتماً کسی که اولین بار شیرکاکائو را اختراع کرده مثل الان من حسابی کیف کرده.)
تصورش را بکنید: یک مخلوطکن بزرگ به بزرگی یک دایناسور. حالا یک دایناسور و یک ایمیل را بریزیم تویش و قاتیپاتی کنیم. بعد چه چیزی داریم؟
معلوم است، یک داینامِیل!!!