روزِ جیسون، حتی پیش از برقگرفتگیاش هم مزخرف و کسالتبار بود.
او ناگهان عقب اتوبوس مدرسه کنار دختری که نمیشناخت، بیدار شده بود و حتی نمیدانست کجاست. البته این بخش الزاماً مزخرف نبود. دخترک بانمک بود، اما جیسون نمیدانست آن دختر کیست و اینکه خودش آنجا چه میکند. صاف نشست و چشمهایش را مالید و سعی کرد به یاد بیاورد.
چند نوجوان جلویش روی صندلیهای اتوبوس ولو شده بودند و به آیپادهایشان گوش میکردند، چند نفر با همدیگر حرف میزدند و بعضیها هم خواب بودند. همگی همسنوسال جیسون بودند... پانزدهساله، شاید هم شانزدهساله. خب این دیگر خیلی ترسناک بود! جیسون حتی نمیدانست چند سالش است.
اتوبوس با سروصدای بسیار در امتداد جادهای پر از چاله پیش میرفت. پشت پنجرهها، صحرا پابهپای اتوبوس و زیر آسمان آبی حرکت میکرد. سعی کرد به گذشتهاش فکر کند... آخرین چیزی که به یاد میآورد...