خوابهای من، اگر خوابی در کار باشد، خواب نیست؛ بلکه ادامهی افکار آزارندهای است که در برابرشان تاب ایستادگی ندارم. در دلم همواره شبزندهداری به پاست، و این چشمها بسته نمیشوند، مگر آنکه به درون باز شوند، و من باز نفس میکشم و سر و شکل زندگان دارم. اما اندوه آموزگار خردمندان است. غمْ خود دانشی است؛ آنان که بیشتر میدانند ناگزیر باید بیشتر بر حقیقت مرگبار سوگواری کنند. درخت دانش بار زندگی نمیدهد. فلسفه و علم، علوم غریبه، و تمام دانشهای جهان را آزمودهام، و در من نیرویی هست که تمام اینها را به فرمان خویش درآورده است، اما هیچیک کمکی به من نکردند. من به مردمان نیکی کردهام، و حتا بین مردمان نیکی نیز دیدهام، اما بیفایده بوده است. دشمنانی داشتهام که هیچیک بر من چیره نشدند و بسیاری از آنان در برابرم به خاک افتادند، اما این نیز بیثمر بوده است. نیکی و بدی، زندگی، قدرت، شهوات، و تمام ویژگیهایی که در دیگران میبینم، همه از پس آن ساعت شوم برایم همچون باران بر شورهزار بوده است. من هیچ هراسی ندارم، و سنگینی این طلسم را حس میکنم که هیچ ترس طبیعی، هیچ دلشورهای بهخاطر امید و آرزویی، و هیچ عشق پنهانی به هر آنچه زمینی است نداشته باشم.
اکنون به کار خود بپردازم.
ای کارگزاران مرموز!
ای ارواح جهان بیانتها، که من در تاریکی و روشنایی به دنبالتان گشتهام!