شغل آیندهام رو انتخاب کردم. میخوام یه وانت بردارم از این بلندگودارها، ببرم تو محلهها و داد بزنم: «رویای کهنه، آرزوی مرده، حرف نگفته، خریداریم!» اونوقت ملت بیان دم در، باهام درددل کنن. از آرزوهاشون بگن، از رویاهاشون، حسرتها، خاطرهها...
فقط موندم چی بدم بهشون در قبالش؟! دلگرمی! دلگرمی چطوره؟! بد نیست. ولی احمقانهست. طرف اگه دلش گرمشدنی بود که هلکوهلک نمیومد دم در، حرفش رو، زندگیش رو بذاره کف دست من. لابد به اینجاش رسیده دیگه! لابد میخواسته از شرش خلاص شه. با خودش فکر کرده حسرتهاش رو میده و بهجاش یه پولی، پودر لباسشوییای، چیزی تحویل میگیره.
آره! منم همین کار رو میکنم. پول میدم بهشون! نه اونقدر! فقط همینقدر که دستخالی برنگشته باشن، کافیه. بعدش هم همهی این حسرتها، رویاها و آرزوها رو بار میزنم میبرم یه جای خلوت. خالیشون میکنم تو دفتر شعرم. از تولید به اندوه!
این وسط فقط ذهنم درگیر اون شاعریه که حرفهای نگفتهاش رو به من میفروشه و با پولش میره بازم کتاب شعر میخره. اون دیگه دچار شیدایی مزمنه! دیگه هیچوقت خوب نمیشه. باز به من یه امیدی هست، دکترها میگن!!