دوران سخت، تصویری از تضاد بین حقیقتِ صِرف و حقیقت درکنارِ فراحقیقت و معتقدان به این دو است: دنیا و آنچه در آن میگذرد، هیچگاه به آن صورت نیست که ما میخواهیم و یا فکر میکنیم باید باشد، بلکه هست و فارغ از خواست و فکر ما وجود دارد. نادیدهگرفتن این اصل و عناد با آن، گرفتاری میآورد و شیرازۀ زندگی، خانواده، تربیت، و همۀ امور را میپاشاند. در ورای حقیقت، فراحقیقتی است که عقل و خرد آن را برنمیتاباند. پای احساس و عاطفه بهمیان میآید، و اینها واقعیاتی هستند که انکارشان نمیتوان کرد. لوئیزا، سیسی، خانم گردگریند، و شخصیتهای داستانی دیگری مانند آنها، آدمهایی با تمامی موهبتهای خدادادی هستند؛ عاطفه و احساس دارند که بههیچانگاشتن این احساس و عاطفه، شخصیتهایی چون آقای گردگریند(پدر لوئیزا) را که لجوجانه میکوشد بگوید فقط حقیقت وجود دارد و بس و همۀ داوریها و اصول تربیت فرزندان و تمامی امور دیگر را وفق بر آن میبیند، ناگزیر میسازد درماندگی و فلاکت دخترش را هنگامی به چشم ببیند که ناتوان از جبران است.
در این میان، شخصیتهایی چون تام(برادر لوئیزا) و آقای باندربای وجود دارد که همه چیز را از دریچۀ منافع خود میبینند و به هر دو گروه یادشدۀ پیشین میخندند. تام نیز که در مکتب پدر بزرگ شده است، سرانجام شخصیتی بیاراده میشود که برای آنکه چرخ زندگیاش بچرخد، خواهرش را تشویق میکند پیشنهاد پدرش را بپذیرد و به ازدواجی بدفرجام تن دهد تا مگر آقای باندربای که صاحب بانک و کارفرمای او است، او را در کانون توجّه خود قرار دهد؛ ازدواجی که سیسی ــ بهعنوان فردی از طبقۀ پست(ازنظر طبقات مرفّه پیشگفته) و بهظاهر از جنبۀ فکری در سطحی پایینتر ــ بهجهت دلسوزی به خانۀ آقای گردگریند آورده میشود، از همان ابتدا به فرجامنداشتن آن هشدار میدهد اما کمترین اعتنایی به آن نمیکنند.
و درنهایت،...