آماندا دختر جوانی که به حال انتظار روی یک صندلی نشسته است، و در مقابل او یک چمدان مقوایی قرار دارد. به نظر میرسد که مدت زیادی در انتظار مانده است. دهاندره میکند و گاهگاه مجسمهی کریستال سیاهی را که مقابل او روی پایهای قرار گرفته است، نوازش میکند. ناگهان خانم ضعیفالجثهای که عینک یک چشمی در دست دارد، وارد میشود. این خانم دوشس است. دوشس اول به طرف مجسمهی کریستال سیاه میرود و آن را کمی جابهجا میکند، بعد به طرف دختر جوان که از جای برخاسته است، پیش میرود.
دوشس: شما هستید؟
آماندا: بله. مثل اینکه.
دوشس: صاف بایستید!
آماندا متعجب صاف میایستد.
دوشس: چرا قدتون بلندتر نیست؟