آن شب مهمانیِ شلوغی بود؛ از آن عروسیهای با خرجهای عجیب و غریب. عباسی خیلی پاچه آن داماد دندانخرگوشی را لیسیده بود تا کار را گرفته بود. کلاسش به این عروسیها نمیخورد. هیچوقت نتوانسته بود از اواسط نقشه بالاتر برود. خیلی بهم سفارش کرده بود که بارانی رنگ و رورفتهام را نپوشم و ریشم را بتراشم و کلاً حالی اساسی به خودم بدهم، چون این عروسی با عروسیهایی که تا آن موقع رفته بودیم فرق داشت. آن شب بارانیام را بهزور از تنم درآورد و آن کت و شلوار آهارخورده ایتالیایی را تنم کرد و همانجا توی دفتر مسخرهبازی راه انداخت. باز هم داشت خودش را با من سرگرم میکرد. همه دست میزدند و دستم میانداختند. عباسی خودش آینه را مقابلم گرفته بود و با لحنی که فقط بیرگ و ریشه بودنش را ثابت میکرد گفت: «ببین چه لعبتی شدهای!»
مرتیکه لوده یکی دو بار نزدیک بود پیش بچهها شوخیای بکند که نباید. داغ شده بودم و دیگر با لبخند هم نمیتوانستم سر و ته لودهبازیهایش را هم بیاورم. مردک تمامش نمیکرد. کم مانده بود وسط دفتر مثل عنتر بالا و پایین بپرم و پوریا و امیر هم برایم دست بزنند. ولی انگار واقعا با آن کت و شلوار آدم دیگری شده بودم.