گرگها زوزه میکشند و اسبها شیهه. گاوِ مَشت حسن یکسر ماغ میکشد و سگها صدایی شبیه ناله گرگ درمیآورند. صداها توی کمان اویها تاب میخورد و میرود بالا تا دامنه کوه پنجبرادر. صدا توی سر پنجبرادر دور میخورد و آنها سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و صدا را برمیگردانند دوباره توی کمان اویها. ترکمنصحرا را صدا و باران برداشته است.
آراز سه روز است از توی رختخواب بیرون نیامده. نادعلی، پدر آراز، دستمال سرخ به سر آراز میکشد تا دانههای عرق روی صورت دُردانهاش را پاک کند. برایش آواز دشتِ تاخت را میخواند تا پسرش آرام بگیرد. فرنگیس، زنش، از جلوِ در اوی کنار نمیرود. زیر لب نفرین میکند. دستهایش توی آسمان تاب میخورند؛ بیهوا و بیمقصد.
آراز عین این سه روز را توی تب میسوزد. نَم باران خُنکش نمیکند. نادعلی دستمال خیس را به تن آراز میمالد و زیر لب آواز دشتِ تاخت را میخواند تا هم آراز آرام بگیرد و هم دلِ بیقرارش.
آسمان قُرمبهای میکند. آراز از صدایش میلرزد. فرنگیس برمیگردد سمت نادعلی و دستش را روی پیشانی آراز میگذارد. زود دستش را پس میکشد. زانو میزند. رختهای آراز را از تنش بیرون میآورد. نادعلی، حیران، تنها نگاه میکند. عرق از سر و رویش شُرّه میکند توی گردنش. فرنگیس آرازِ عور را بغل میکند و از اوی بیرون میبرد. نادعلی با چشمهای دریده نگاهش میکند و دنبال فرنگیس از اوی بیرون میآید.
فرنگیس آراز را توی گِلاب خوابانده، زانو شکانده، پیش تنِ لرزان آراز سرش را به سمت آسمان میگیرد. داد میزند: «میخوای بگیریش؟! یالاّ... بگیر و راحتم کن!»