راستش یک موضوع مسخره دیگر هم وجود داشت که باعث شد من و لاله به هم نزدیک شویم؛ تهران، این شهر دامنگیر ناگزیر! از تو چه پنهان، مرض صعبالعلاجی در میان تهرانیها وجود دارد و آن این است که هر جا غیر از شهرشان یکدیگر را ملاقات کنند، زرتی عاشق هم میشوند؛ فرقی نمیکند ناتینگهام باشند یا تربت جام. ممکن است توی خود تهران محل سگ به هم نگذارند، اما دیدار دو تهرانیِ تنها، در هر جای دنیا که باشد، به نتیجهای بهتر از ازدواج ختم نمیشود.
وقتی تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم، همه کارهایمان را رها کردیم و، به شکل خستگیناپذیری، گذاشتیم به جوریدن سجایای اخلاقی هم! ما از هم دو تا آدم مهربان، منطقی، دوستداشتنی و قابل تحمل ساختیم تا بلکه حرکت در دستاندازهای خردکننده زندگی را سادهتر کنیم. حالا که همهچیز تمام شده، میدانم این عشق نبود که ما را از موجوداتی معمولی به افرادی بینقص و دوستداشتنی تبدیل میکرد، ما به هم محتاج بودیم و عشق خودش محصول این احتیاج بود.