خانم دراپ متوجه شد که بازدیدهای کانریدن از انبار خاتمه نیافته است و یک روز برای بازرسی دوباره به انبار رفت.
پرسید: «در آن قفس قفلشده چه چیزی نگهداری میکنی؟ گمان میکنم خوکچهی هندی باشند. میگویم همه را بریزند بیرون.»
کانریدن محکم دهانش را بست، اما «زنک» اتاقخوابش را زیر و رو کرد تا کلید قفس را که بادقت پنهان شده بود پیدا کرد و بیدرنگ با قدمهای تند به انبار رفت تا کشف خود را کامل کند. بعدازظهر سردی بود و به کانریدن دستور داده شده بود توی خانه بماند. از دورترین پنجرهی اتاق غذاخوری به زحمت میشد در انبار را در آنسوی گوشهی بوتهزار دید و کانریدن خودش را در آنجا مستقر کرد. «زنک» را دید که وارد انبار شد و سپس او را در ذهن خود مجسم کرد که در قفس مقدس را باز میکند و با چشمان نزدیکبین خود با دقت به بستر پوشالی ضخیمی که خدایش در آن پنهان مانده است مینگرد. شاید با ناشکیبایی ناشیانهاش به پوشالها سیخونک بزند. و کانریدن برای آخرینبار دعایش را پرشور زیر لب بر زبان آورد. اما همچنان که دعا میکرد میدانست که ایمان ندارد. میدانست که «زنک» خیلی زود با آن لبخند لبهای ورچیدهی روی صورتش که کانریدن بسیار از آن نفرت داشت بیرون میآید و ظرف یکی دو ساعت باغبان خدای بینظیرش را که دیگر خدا نبود و فقط راسویی قهوهای در قفس بود با خود میبرد.
خواهشا بجای این کتاب های مسخره، چن تا کتاب درست و حسابی بزارید. هر دفعه که کتاب نیاز دارم برنامه شما رو نصب میکنم به این امید که کتابی که میخوام باشه توش ولی نیس. و پاکش میکنم، یکم کتاب درسی برای ارشد، یکم کتاب زبان به سایر زبان ها مخصوصا روسی رو بزاید. این قدر کتاب های بی کاربرد رو نزارید خواهشا. مغز مردم رو با این مسخره ها پر نکنید. بعد میگن س رانه مطالعه پایینه. اگه یکم هنر داشته باشید میرید کتاب های کمیاب رو پیدا میکنید و میزاربد تو برنامه تا هم بازدیدتون بره بالا و هم درآمد زایی بشه و هم لطفی کنید تو سرانه مطالعه کشور.