دنجترین نقطه کافه، کنار پنجره. نگاهش کن! زیاد کمسن و سال نیست اما گیراست. با انگشت لبه فنجان دایره میکشد در حالی که دست دیگرش را زیر چانه خوشفرمش ستون کرده و به پنجره نگاه میکند. مشکل بتوان تصور کرد که نگاهش از شیشه فراتر رفته. ابداً منتظر کسی نیست. نگاهش چیزی است بین حزن و لاقیدی. دلش میخواست برود سر میزش بنشیند و بپرسد تو سر خوشگلت چی میگذره؟
فکر کرد این دختر هر کسی میتواند باشد. کارمند اداره بیمه که یکنواختی دیوارهای خاکستری فشارش میدهد، یا زن فوقالعادهای که دو ساعت پیش سر معشوق خیانتکارش را زیر آب کرده و الآن فقط دلتنگ خاطرات خوش آخرین سفرشان است. ببین چطور فنجان را دست گرفته. ذرهای لرزش ندارد: جراح است؟ به هر حال از آن دسته زنهایی است که مردها را به هیچجاشان حساب نمیکنند. از همان تیپهایی که او میمُرد براشان و دلش میخواست هرطور شده... صدای در بهسرعت برش گرداند به همان اتاق تاریک خودش. کافیمَن موفرفریاش خبر داد که لاله بالا منتظر اوست. خروس بیمحل!
از پلهها که بالا رفت، بیاختیار به کنج کافه نگاه کرد. میز خالی بود. لاله از پس ِ لایه ضخیم ریملش او را میپایید.
«چه قرمز میآد بهت!»
لاله دود سیگارش را فوت کرد به صورتش و جواب داد: «واسه تو پوشیدمش.»
از بازی با این زن لذت میبرد: «از اینورا؟»