وقت نیست. معطل نمیمانم ارکستر بساطش را جمع کند. ساکم را از کنار مهمانهایی که هنوز میرقصند زیگزاگی رد میکنم و تا جلوِ در میکشانم. مادر داماد دنبالم میآید: «هنوز ژلهبستنی رو سرو نکردهین...» و به دعوای پسرها اشاره میکند: «الآنه تموم میشه...»
طوری میگوید که انگار بازی دو بچه مهدکودکی را نشان مربیشان بدهد و بگوید چیزی نیست، دو دقیقه دیگر آشتی میکنند. انگار اینجور دعواها برایش عادی است و جدی نگرفته.
اما من جدی گرفتهام. تجربه نشانم داده که باید جدی گرفت، باید از ورطه خود را بیرون کشید و رساند به یک جای امن. تجربه و زخم کنار ابرویم این را یادم میآورد، یادگاری از یک گودبای پارتی. سر بزنگاه، درست وقت رد و بدل کردن کادوهای یادگاری، وقتی دختر داشت یکی از آن کادوهای لوسی را باز میکرد که تویش یک جعبه دیگر بود که توی آن هم جعبهای کوچکتر و توی آن هم... نامزد دختر گودبایگو رسید و همهچیز به هم ریخت. وسط فحش و دعوا و چاقوکشی، بشقابی دررفت و گوشه ابروی من شکافت. بعد از آن یاد گرفتم که دعوا را هر قدر هم به نظرم احمقانه، بچگانه و مسخره میآمد جدی بگیرم و بهموقع بزنم به چاک.