در بزرگترین و گلآلودترین رودخانهی آفریقا، دو تمساح سرهایشان را از آب بیرون آورده بودند. یکی از آن دو غولپیکر بود؛ امّا آن یکی زیاد بزرگ نبود.
تمساح غولپیکر پرسید: «میدانی امروز دلم میخواهد ناهار چی بخورم؟»
آن یکی که زیاد بزرگ نبود، گفت: «نه؛ دلت میخواهد چی بخوری؟»
تمساح غولپیکر خندید و با این کار صدها دندان سفید و تیزش را نشان داد و گفت: «برای ناهار امروز، دلم میخواهد یک بچّهی چرب و چیلی و آبدار بخورم.»