شاهزاده از شاخهی درخت یک تیر سه شاخه درست کرد و به قصر برگشت. حمامی رفت و غذایی خورد و خوابید. فردا شب که ماه کامل شد شاهزاده تیر و کمانش را برداشت و سوار اسب شد و چهارنعل تاخت و خودش را به قلعهی طلایی رساند. بعد آنقدر گشت تا کلبهی جادوگر را پیدا کرد. از اسب پیاده شد و پاورچین پاورچین به طرف کلبه رفت و از پنجرهی توی آن را نگاه کرد. جادوگر روی تختش دراز کشیده بود و مثل خرس خرناس میکشید. روی تاقچهی بالای سرش گربهای سیاه با چشمهای تا به تا نشسته بود و نگهبانی میداد. یکی از چشمهای گربه باز بود و یکی بسته. گربه با همان یک چشم باز همه جا را میپایید. ابراهیم آهسته وارد کلبه شد. گربه تا شاهزاده ابراهیم را دید با صدای بلند قارقار کرد. پیرزن دستش را دراز کرد و از دیوار بالای سرش یک تکه شیرینی کند و به طرف گربه پرت کرد. گربه جا خالی داد و قارقار خندید و گفت: «دماغ سوخته میخریم. نخورد. نخورد.»...