
کتاب دخترگلخندان
سه دخترون -۱
نسخه الکترونیک کتاب دخترگلخندان به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب دخترگلخندان
شاهزاده از شاخهی درخت یک تیر سه شاخه درست کرد و به قصر برگشت. حمامی رفت و غذایی خورد و خوابید. فردا شب که ماه کامل شد شاهزاده تیر و کمانش را برداشت و سوار اسب شد و چهارنعل تاخت و خودش را به قلعهی طلایی رساند. بعد آنقدر گشت تا کلبهی جادوگر را پیدا کرد. از اسب پیاده شد و پاورچین پاورچین به طرف کلبه رفت و از پنجرهی توی آن را نگاه کرد. جادوگر روی تختش دراز کشیده بود و مثل خرس خرناس میکشید. روی تاقچهی بالای سرش گربهای سیاه با چشمهای تا به تا نشسته بود و نگهبانی میداد. یکی از چشمهای گربه باز بود و یکی بسته. گربه با همان یک چشم باز همه جا را میپایید. ابراهیم آهسته وارد کلبه شد. گربه تا شاهزاده ابراهیم را دید با صدای بلند قارقار کرد. پیرزن دستش را دراز کرد و از دیوار بالای سرش یک تکه شیرینی کند و به طرف گربه پرت کرد. گربه جا خالی داد و قارقار خندید و گفت: «دماغ سوخته میخریم. نخورد. نخورد.»...
بخشی از کتاب دخترگلخندان
خبر بد
تاجری بود به نام حاتم که زنی به نام گلشن داشت. حاتم مرد ثروتمندی بود و زمین و باغ زیادی داشت. او سه تا کشتی بزرگ هم داشت که با آن ها تجارت می کرد. آدم های حاتم با کشتی ها از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور می رفتند و جنس می خریدند و جنس می فروختند.حاتم و زنش در قصر بزرگ و قشنگی زندگی می کردند و غم و غصه ای نداشتند. گلشن پا به ماه بود و قرار بود تا چند وقت دیگر اولین بچه شان به دنیا بیاید.
حاتم و گلشن آدم های خوبی بودند و به همه کمک می کردند. مردم فقیر و بیچاره هم آن ها را دوست داشتند.
تا اینکه یک روز برای حاتم خبر آوردند که: «کشتی هات غرق شدن و دار و ندارت رفت ته دریا.»
با این خبر دنیا روی سر حاتم خراب شد؛ اما جلو دوست و آشنا خم به ابرو نیاورد. شب که شد به حساب و کتابش رسیدگی کرد. دید پولی که برایش مانده فقط جواب طلبکارها را می دهد و برای خودش چیزی نمی ماند.
باجناقش که قصاب بود، گفت: «اشرف راست می گه داش. بهشون بگو ندارم و خلاص! مگه می خوان چی کارت کنن؟ فوقش یه دو سه روزی غر می زنن و می رن پی کارشون. گوسفند نیستی که سرت رو ببرن. همه می دونن که دارو ندارت رو از دست دادی. کسی ازت انتظاری نداره.»
تاجر گفت: «نمی تونم. من مال مردم خور نیستم. هر طور شده باید طلب مردم رو پس بدم.»
باجناقش گفت: «از ما گفتن بود داش! خودت می دونی. می خوای بده، می خوای نده. خلاص! ما صلاحت رو می خوایم. می گیم الکی گوشت قربونی نشو.»
اشرف گفت: «نگو می خوام طلب مردم رو بدم، بگو می خوام خواهرت رو بدبخت کنم. بگو می خوام خواهرت رو به خاک سیاه بشونم. می دونی اگه طلب مردم رو بدی چی می شه؟ به گدایی می افتی. بیچاره می شی. بدبخت می شی. به نون شبت محتاج می شی. اگه فکر خودت نیستی، به فکر این خواهر فلک زده ی من باش! ای خواهر، خواهر! بمیرم برات خواهر! چه بخت سیاهی داشتی خواهر!»
بعد رو کرد به شوهرش و گفت: «بلند شو هیبت الله خان! بلند شو بریم که دیگه اینجا جای ما نیست.»
و با حالت قهر دخترش ثریا را بغل کرد و با هیبت الله خان از آنجا رفت. اما ته دلش خوشحال بود و با دمش گردو می شکست. اشرف که زن حسود و بدقلبی بود، از اولش هم چشم نداشت خوشبختی خواهرش را ببیند و از خدا می خواست که او به این روز بیفتد و زندگی اش نابود شود.
فردای آن روز طلبکارها یکی یکی آمدند پیش تاجر و پول شان را گرفتند و رفتند. حاتم خانه و اسباب و اثاثیه اش را هم فروخت و داد به طلبکارها. بعد خانه ی کوچکی پایین شهر اجاره کرد و با زن پا به ماهش به آنجا رفتند و زندگی تازه ای را شروع کردند.
نظرات کاربران درباره کتاب دخترگلخندان