با تکانی شدید بیدار شدم. دفتر خاطراتم به زمین کوبیده شد. پلک زنان در نور شمع، چشمانم اتاق را گشتند. رویای موش ها را می دیدم. آنها از دیوارها می ریختند، روی زمین حرکت می کردند و به دنبالم هجوم می آوردند. دریایی از جانوران جونده که لباس ها، پوست و مو را با دندان های کوچک تیزشان می گرفتند.
حس مشمئز شدن بدنم را لرزاند. در حالی که اتاق را بررسی می کردم پاهایم را از زمین بلند کردم. هیچ موشی نبود، مگر اینکه والک را به حساب می آوردم. او در نیمه راه گشتن به دور اتاق بود و فانوس ها را روشن می کرد.
در حالی که تمام شدن کار او را تماشا می کردم، در مورد اینکه والک یک موش باشد اندیشیدم. قطعا نه.