غروب، سر و کلهی مسافران جدید پیدا شد. بعضیها به اثاثیهی کهنه و سر گوزنهای خاکگرفته نگاهی انداختند و هتل را ترک کردند، اما عدهای که خیلی خسته بودند و نمیتوانستند دنبال هتل بهتری بگردند، همان جا ماندگار شدند. رالف، زمانی که تلویزیون روشن بود، با پنجههایش موتورسیکلتش را تمیز و براق میکرد و هنگامی که خاموش بود، فقط چُرت میزد؛ آنقدر هیجانزده بود که نمیتوانست حسابی بخوابد.
سرانجام، صدای ملایم و بیروح شیپورِ خاموشی از دوردست شنیده شد و ماتِ پیر از درِ جلویی به ایوان رفت تا ستارهها را تماشا کند.
لحظهی موعود فرا رسیده بود! رالف کلاه ایمنیاش را برداشت. فرمان موتورسیکلتش را گرفت و همانطور که سعی میکرد توجه کارمند شب را جلب نکند، آن را از درِ جلوی هتل بیرون برد.