مهناز، دختر صاحبخانه، گفت: «نه!»
آنچنان «نه» را محکم گفت که میدانستم راه دیگری نمانده جز اینکه به ده بازگردم، معلم مدرسه بشوم و با ملیحه ازدواج کنم تا غلامعلی و مهوش و ناصر به دنیا بیایند و آنقدر پیر بشوم که هر کس از در تو آمد گُمان ببرم ملکالموت است. از رحمان شنیدهام: «مهناز هم آنقدر پیر شده تا مُرده.»