آن روز اولین صبحی بود که گلهای باغ با صدای چهچهی بلبل و آواز گنجشک از خواب بیدار نشدند. آن روز، صدای گریهی گلخراش خرزهره آنها را از خواب پراند. خرزهره آه میکشید و گریه میکرد. گلها که پیش از این هرگز گریهی گلی را ندیده بودند، غافلگیر شدند. گل نسترن گفت: «نشانهی خوبی نیست. شوم است. توفان میشود.»
گل مینا سرش را تکان تکان داد:«پرپر میشویم، همهمان پرپر میشویم، میدانم!»
گل خرزهره هنوز داشت گریه میکرد که دل نازک گلسرخ به رحم آمد و گفت:«به جای دلجویی از این بیچاره، نشستهاید غصهی خودتان را میخورید؟ بیایید ببینید این بدبخت، چه به روزش آمده.»