قصر در شهری بزرگ سر برافراشته بود: شهری که نامش «شهر آرزوها» بود و امروز دیگر وجود ندارد.
دور تا دور شهر با دیوار بلندی، پر از برج و بارو، احاطه شده بود و گرداگرد دیوار هم آب بود و آب. شهر روی جزیرهای، وسط رود یادهای فراموششده ساخته شده بود. میگفتند که پای هیچکس به این شهر نمیرسد.
خیابانهای خالی و متروک شهر سنگفرش بود و کنار خیابانها ردیفِ چراغهای سیاهرنگی روی پا بودند. خیابانها سر هر چهارراه به هم میرسیدند و همدیگر را قطع میکردند و ادامه مییافتند، اما در کنار خیابانها نشانی از خانه نبود. تنها یک خانه در شهر بود، و آن هم قصر بود...